معنی نیش زنبور

فرهنگ فارسی هوشیار

نیش زنبور

دوژنه دوژینه در پهلوی دوزنک برابر با ((نیش حشره)) آمده است.


زنبور

جانور کوچک پرنده و دارای دو بال که موسه و کنیز نیز گویند، و نیش آن زهر آلود است ور بر چند قسم است که معروفتر آن زنبور عسل است

حل جدول

نیش زنبور

فیلمی از حمیدرضا صلاحمند


نیش زدن زنبور

گزش


نیش

دندان مار، سلاح زنبور


نیش عقرب و زنبور

اِبره

ابره


کارگردان فیلم نیش زنبور

صلاحمند

لغت نامه دهخدا

نیش

نیش. (اِ) مبضغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف):
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی.
فرخی.
نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست.
عنصری.
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم.
سوزنی.
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی.
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحهالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی.
مولوی.
طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.
مولوی.
عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش.
سعدی.
|| آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمه. ابره. (یادداشت مؤلف):
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی ماننده ٔ کژدم ولیکن نیش او در فم.
ناصرخسرو.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.
ناصرخسرو.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
به زنبوره ٔ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش.
نظامی.
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل.
مولوی.
من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی.
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| زهر. (سروری) (برهان قاطع) (انجمن آرا).مقابل نوش. (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کنایه ٔ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود. || نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن:
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
|| نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || سُک. چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف).سیخ. سیخونک:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش.
لبیبی.
بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی.
فرخی.
|| دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات). آزم. ناب. یشک. دندان تیز. (یادداشت مؤلف). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین. ناب. ضرس الکلب. دندان بادام شکن. (فرهنگ فارسی معین):
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.
منوچهری.
بانگ او کوه بلرزاندچون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
|| در تداول، توسعاً به معنی دهان است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود. || نشان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت. (ناظم الاطباء). || علم و رایت. (ناظم الاطباء). || نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان). || توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است:
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.
قاآنی.
- به نیش زدن،نیش زدن:
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
- به نیش کشیدن، به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- || بدندان گرفتن. در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن، نیش زدن. گزیدن:
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبوران] زن را به نیش.
سعدی.
- نیش باز کردن، خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن.
- نیش باز شدن، خندان شدن. از خوشحالی خنده کردن. لبان کسی تا بناگوش بازشدن. فراخ خندیدن به نشانه ٔ خوشحالی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نیش خوردن،گزیده شدن. به نیش آزرده گشتن:
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان سعدی).
- نیش زدن، به نیشتر زدن:
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش.
نظامی.
نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم.
سعدی.
شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
- || گزیدن.با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب. با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف):
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی.
سعدی.
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی.
سعدی.
- || سر برآوردن. دمیدن. اندکی روییدن چیزی، چون نیش زدن سبزه از خاک، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه. (از یادداشت های مؤلف).
- || به کنایت ها کسی را آزردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل، تحمل طعن کردن:
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.
صائب (از آنندراج).
- نیش فروبردن، نشتر زدن. نیش زدن:
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.
خاقانی.
- نیش فروزدن، نیش زدن:
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.
خاقانی.
- امثال:
نوش خواهی نیش می باید چشید.


زنبور

زنبور. [زَم ْ] (از ع، اِ) کبت و زیبود و جانور کوچکی پرنده و دارای دو بال که موسه و کلیز نیز گویند. و زنبور عسل را کبت انگبین و برمور و برمر نیز گویند و درممالک ما زنبور بر دو قسمت است یکی کوچک و زرد شبیه به کبت انگبین و دیگری بزرگتر و سرخ و همه ٔ اقسام آن دارای زهر. و بنابر آن نباید در پی آزار آنها برآمد، زیرا که به ناچار جهت دفاع خواهند گزید. و چون کسی را گزیدند ابتدا باید نیش آنرا که غالباً در محل گزیدگی می ماند برآورد و سپس آن محل را با آب خالص و یا نمک و بهتر از آن با عرق شراب شستشو نمود و بعد باآمونیاک مایع نطول کرد. (ناظم الاطباء). از زُنبور عربی، حشره ای است از راسته ٔ نازک بالان که دارای چهار بال نازک است. تغییر شکل این حشره کامل است. زنبوران معمولاً بطور اجتماع با تشکیلات منظم می زیند و در سوراخها و شکافهای دیوارها یا زمین لانه هائی برای خود تهیه می کنند که فاقد ذخیره ٔ غذایی است. زنبور دارای سوزن زهرآلودی است موسوم به نیش که به کیسه ٔ زهر مرتبطاست و حشره برای دفاع یا بی حس کردن شکار و احیاناًکشتن آن از نیش خود استفاده می کند. در تداول عوام، زنبور به دو نوع از این حشره اطلاق شود: زنبورهای زردرنگ که کوچکترند و زنبورهای سرخ رنگ که درشت تر می باشند. از لحاظ زندگی و طرز تغذیه هر دو نوع یکسانند، ولی از کلمه ٔ زنبور بیشتر مراد زنبور زردرنگ است. زنبور زرد. زنبور تخمی. (فرهنگ فارسی معین):
زنبور (به ترتیب از چپ براست): نر، ماده، عقیم.
هوا پر ز زنبور شد تیزپر
خدنگین تن و آهنین نیشتر.
اسدی.
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و کژدم و زنبور.
ناصرخسرو.
شاخ زنبور بر انگور تو افکندستی
چون نیت کردی کانگور بدهقان ندهی.
ناصرخسرو.
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو.
با ناوک تدبیرش و با نیزه ٔ غمزش
چون خانه زنبور شود سد سکندر.
معزی.
هرکه چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست
تیر چرخ او را جگرخون خانه ٔ زنبور کرد.
عبدالواسع جبلی.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چه کنم.
خاقانی.
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند.
خاقانی.
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ
نه چو زنبور کز او سوزش و غوغا شنوند.
خاقانی.
ای چو زنبور کلبه ٔ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی.
خاقانی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم.
سعدی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با کسی در عمر خودناخورده نیش.
سعدی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- پرده ٔ زنبور، نام یکی از پرده های موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پرده ای است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
- چوب به لانه ٔ زنبورکردن، نادانسته یا دانسته خود را در بلیه ٔ سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن.
- زنبور خرمایی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور خون آلوده، ظاهراً زنبور سرخ است:
برآرم زین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا.
خاقانی.
- زنبور درشت، ظاهراً زنبور سرخ:
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن.
سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به زنبور سرخ شود.
- زنبور زرد، زنبور. (فرهنگ فارسی معین). زنبور معمولی.
- زنبور زدن، نیش زدن زنبور.
- زنبور سرخ، گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیده ٔ تنه ٔ درختان و شکاف دیوارها لانه دارد. نیش وی از زنبورهای زرد دردناکتر است. زنبور گاوی. زنبور خرمائی. (فرهنگ فارسی معین). این مگس قوی (زنبور سرخ) اسباب خارج شدن کنعانیان از حضور بنی اسرائیل گردید... (قاموس کتاب مقدس). زنبور درشت سرخ رنگ که تنته نیز گویند. (ناظم الاطباء). زنبور کافر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
نوع سرخ او را (زنبور را) سمیت غالب تر و طلای او جهت برص و اورام بارده با عسل و نمک نافع و گزیدن او صاحبان امراض مزمنه ٔ عصبانی را مثل فالج و امثال آن به غایت نافع و از مجریات دانسته اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).رجوع به زنبور کافر شود.
- || کنایه از اخگر آتش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی).
- زنبور سیاه، بوز. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او (زنبور) در روغن زیتون جهت برص و بهق و... مؤثر و گویند آشامیدن خشک ساییده او به قدریک درهم موجب فربهی است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- زنبور شهد، نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور عسل شود.
- زنبورصفت، بر صفت زنبور. که شیوه ٔ زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن:
اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم.
خاقانی.
- زنبور طلایی، سوسک طلایی. (فرهنگ فارسی معین).
- زنبور کافر، نوعی از زنبور. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنبور سرخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هر آنگه که نیشی بمردم فروزد؟
خاقانی.
زنبور کافر از پی غوغا بکین تست
بر عنکبوت یکتنه تهمت چه می بری.
خاقانی.
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب زنبورصفت و زنبور سرخ شود.
- زنبور گاوی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود.
- زنبور گیلی، نوعی زنبور منسوب به گیلان:
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش.
نظامی.
- زنبور منقش، نوعی زنبور:
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان.
خاقانی.
- زنبور نیش، در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور:
به زنبوره ٔ تیر زنبور نیش
شده آهن وسنگ را روی ریش.
نظامی.
- زنبوروار، مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا:
زنبورخانه ٔ طمع آلوده شد مشور
زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان.
خاقانی.
|| مگس شهد و آن را منج گویند. (شرفنامه ٔ مینری). بر دو قسم است (زنبور، مگس عسل) دشتی و اهلی، اما دشتی غالباً در صخره ها ودرخت ها مأوا گزیند و اگر کسی وی را خشمناک سازد بروی هجوم آورد. و زنبور عسل در نواحی بلاد مقدسه بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). در بهار عجم نوشته که زنبور بالفتح مگس شهد و به ضمتین معرب آن. (آنندراج). کبت انگبین. زنبوری که عسل دهد. زنبور عسل. منج انگبین. نحله. نحل: هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام):
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
بدان هوس که دهن خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور.
ظهیر.
هرکه باشد قوت نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال
هرکه چون زنبور وَحْیَستش نَفَل
چون نباشد خانه ٔاو پر عسل.
مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 439).
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه ها سازد پر از حلوای تر
حق بر او آن علم را بگشود در.
مولوی.
- زنبور انگبین، نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنبور عسل، حشره ای است از راسته ٔ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه، قهوه ای، زرد و طلایی و دو رنگ باشد. بعضی نژادهای آن خونسرد و ملایم و برخی بسیار عصبانی و موذیند. حشره ای است اجتماعی در بعض امکنه به تعداد 30 تا 40 هزار در یکجا و به کمک هم زندگی می کنند. در هر اجتماع زنبور عسل یک ماده موسوم به ملکه یا«شاهنگ » وجود دارد که درازی بدنش در حدود 2 سانتیمتر و مخروطی شکل است و بالهایش به انتهای بدن نمیرسد.
ملکه، قریب 4 یا 5 سال عمر می کند. بقیه ٔ ماده زنبورهای یک مستعمره، ماده های عقیم و موسوم به «عمله » می باشند و طول بدنشان بین 12 تا 14 میلیمتر و انتهای بدنشان بیضی است. در هر اجتماع زنبور عسل بین 500 تا 5000 زنبور نر وجود دارد. بالهای زنبورهای نر از انتهای بدن هم می گذرد و قدشان بین 15تا 17 میلیمتر است و عمرشان 3 تا 4 ماه است. عمر زنبورهای کارگر تابستانی بین 6 تا 8 هفته و عمر کارگرهای زمستانی بین 6 تا 8 ماه است. ملکه و نرها کار نمی کنند و حتی بدون کمک کارگران تغذیه هم نمی توانند بکنند. از فواید زنبور عسل تهیه ٔ عسل و موم است. زنبور انگبین. منگ انگبین. نحل. (فرهنگ فارسی معین):
از خانه ٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش.
خاقانی.
رجوع به زُنبور شود.
- امثال:
علم بی عمل زنبور بی عسل است.
سعدی.
رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 217 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 47 شود.

فرهنگ عمید

زنبور

حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک‌بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود،
* زنبور عسل: (زیست‌شناسی) مگس انگبین، نوعی زنبور کوچک به ‌رنگ زرد یا قهوه‌ای که موم و عسل تولید می‌کند، منج، منگ، کبت،

عربی به فارسی

زنبور

زنبور سرخ , زنبور (بی عسل)

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

زنبور

زنبور سیاه، زنبور طلایی، زنبور عسل. [خوانش: (زَ) [ع. زُنبور] (اِ.) حشره ای است از گروه نازک بالان با نیشی قوی که به صورت گروهی زندگی می کند و به چند نوع تقسیم می شود. ]

معادل ابجد

نیش زنبور

625

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری